علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

علیرضاخان

سلام به وبلاگ علیرضاجون ما خوش اومدین.وبلاگی که قراره دفترچه خاطرات گل پسر ما بشه.علیرضا تو ماه بهشت و سر سبزی در یه ظهر بهاری پا به دنیای آدم بزرگا گذاشت و به مامان و باباش حس مادر و پدر بودن رو هدیه داد. علیرضا نهمین نوه ی خانواده ماست و من به یمن وجود نوه های عزیزمون خوشبخت ترین خاله و عمه دنیام.

و اما یک سال بعد...

سلام به همه ی دوستای علیرضا جونی. امروز تصمیم گرفتم به وبلاگ گل پسرمون یه سرو سامون بدم و عکس های جدیدش رو بذارم. علیرضا الان خیلی بزرگ تر و با نمک تر شده.امیداروم بتونم تمام وقایع این یه سال رو به تصویر بکشم .ولی خداییش خیلی زود یه سال گذشت...
24 شهريور 1393

علیرضا به مدرسه می رود...

درسته که هنوز ماه مهر و مدرسه شروع نشده ولی درس های آقا پسر زرنگ ما شروع شده و این روزا  هروقت سروحال باشه سرکلاس مامان فهیمه میشینه.مامانی قبل به دنیا اومدنش براش چندتا کتاب خرید تا از همون اول به طور اصولی هوش علیرضا رو تقوت کنه. و اما معرفی کتاباش؛ شاید شماهم دوست داشته باشین باهاشون آشنا بشین. شیوه های تقویت هوش نوزاد ۳-۶ ماهه:         شناخت شکل هل و رنگ ها، آموزش پیدا و پنهان، درک دسته ها و گروه ها.                   بئاتریس میلتر: ترجمه طاهره طالع ماسوله       ...
4 شهريور 1392

ختنه سوری

روز بیست و پنجم ماه مبارک رمضون ما به مناسبت مراسم ختنه سوری، افطار خونه علیرضاجون دعوت بودیم.ما یعنی:آقاجون و مادرجون و خاله فرشته،بی بی،دائی اکبر ،دائی علی ،دائی حسین،خاله فاطمه و عمو علی ،خلاصه جمع مون جمع بود وکلی بهمون خوش گذشت. شام قیمه بادمجون خوردیم و بعد پذیرایی هرکسی یه هدیه به علیرضا داد که البته همش سکه یا پول بود.آخرش هم عکس گرفتیم تا به عنوان یکی از بهترین شب های زندگیمون ثبتش کنیم.   .   ...
19 مرداد 1392

تبریک عید سعید فطر از طرف علیرضا به همه ی دوستای خوبش

دوستای خوبم عید سعید فطر مبارک   خاطره شب عید از زبون علیرضا امشب عید سعید فطره، اولین تجربه عید تو دنیای جدید.واسه همین من و مامانی و بابایی برای ذست بوسی و تبریک عید ، بعد افطار رفتیم خونه آقاجون.دائی علی و دائی حسین هم اومده بودن.اول از همه خاله فرشته بغلم کرد و من با خنده های قشنگم عید رو بهش تبریک گفتم اون هم کلی ذوق کرد.بعد هم نوبت مادرجون و آقاجون شد.آخرشب هم رفتیم خونه بی بی.من کلی با محمدرضا و عمه طاهره بازی کردم.آخر آخرش هم با خاله رفتیم دور زدن بعدش هم دیگه یادم نیس چون تو ماشین خوابم برد!! تازه من وارد سه ماهگی شدم.مردی شدم ها واسه خودم!! دوستتون دارم عید مبارک. ...
18 مرداد 1392

آخه مگه گل ها هم تب می کنن؟!

دو روز بعد اینکه شاهزاده کوچولومون رسما تاج گذاری کرد و روشنایی بخش خونه مامان فهیمه و بابا جواد شد ،تب کرد و با مامانی که از غصه نمی دونست چیکار کنه راهی بیمارستان شد.بعد اینکه یه کم زردیش بهتر شد دوباره به خونه برگشت.هرچند اون روزها من کرمان بودم ولی همه فکرم علیرضا بود و دلم می خواست هرچی زودتر ببینمش . قول بده دیگه هیچ وقت هیچ وقت مریض نشی ، باشه خاله؟   ...
14 مرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به علیرضاخان می باشد