علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 11 سال و 12 روز سن داره

علیرضاخان

آخه مگه گل ها هم تب می کنن؟!

دو روز بعد اینکه شاهزاده کوچولومون رسما تاج گذاری کرد و روشنایی بخش خونه مامان فهیمه و بابا جواد شد ،تب کرد و با مامانی که از غصه نمی دونست چیکار کنه راهی بیمارستان شد.بعد اینکه یه کم زردیش بهتر شد دوباره به خونه برگشت.هرچند اون روزها من کرمان بودم ولی همه فکرم علیرضا بود و دلم می خواست هرچی زودتر ببینمش . قول بده دیگه هیچ وقت هیچ وقت مریض نشی ، باشه خاله؟   ...
14 مرداد 1392

قصر شاهزاده

قبل سال نو من ،مامانی ، مادرجون ودائی حسین رفتیم مشهد و مادرجونی واسه من جهیزیه و واسه تو سیسمونی خریدن.بعدش مامانی اتاقت رو تزیین کرد و باباجونت هم کمد و گهواره ات رو سرجاش گذاشت. ...
13 مرداد 1392

حرفای مادر و پسر

علیرضای عزیزم! خوش اومدی به دنیا،خوش اومدی به جمع مامان و بابا داستان زندگی من قصه ایست که متن آن وجود تو و پایان آن نبود تو با تو همه رنگ های این سرزمین مرا نوازش می کند. با تو کوه ها حامیان وفادار خاندان من اند. با تو زمین گهواره ای است که مرا در آغوش میگیرد و می خواباند. علیرضای مامان وقتی واسه اولین بار بعد نه ما انتظار ،صدای گریه ات رو شنیدم لذت بخش ترین لحظه عمرم رو تجربه کردم .تو خیلی سفید و ناز بودی و دلم می خواست محکم تو بغل می گرفتمت و با نفس های تو نفس می کشیدم.و عمق وجود فریاد میزدم :پسرک قشنگم دوست دارم.
9 مرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به علیرضاخان می باشد